باسمه تعالی داستان کوتاهکابوس رنگی چندروزی بود که باهاش دوست شده بودمزنگ صداش بود که منو به طرف خودش جلب کرده بودوقتی حرف می زد،انگار کلمات را مثل   نقل ریز عروسی ها بر سر من می پاشید محو صحبت کردنش می شدمخیلی راحت و آزاد بودانگار هیچ گرفت وگیری برای خودش قائل نبود خیلی دیر ناراحت می شد وهمه اش می خندیدبا اون جلیقه   ی قرمز رنگ وکیف پفی قهوه ای رنگش که از پشت قلمبه می زد بیرون شبیه شخصیت های برنامه کودک بود نگاه صمیمی و ادا و اطوارهای تودل بروش کاملا جذبم کرده بود دیگه تمام فکر وذکرم شده بود اون شبها هم که می خواستم بخوابم بهش فکر میکردم و بایاد اون و حرفهای قشنگ وشوخی های با مزه اش به خواب می رفتمباخودم می گفتم مگه می شه یه آدم   اینقدر بی غم و آزاد باشهمگه می شه آدم اینقدر ریلکس و آسوده باشه من که به خاطرچیزهای ساده مثل قطع کردن خودکارم یا بازنشدن در کیفم چقدر با خودم درگیر می شدم درمقابل اون که    اصلا در قید و بند هیچی نبود کاملا ضعیف و حقیر به نظر     می رسیدم درعرض
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها